بيا ساقي آن مي که حال آورد

شاعر : حافظ

کرامت فزايد کمال آورد بيا ساقي آن مي که حال آورد
وز اين هر دو بي‌حاصل افتاده‌ام به من ده که بس بي‌دل افتاده‌ام
به کيخسرو و جم فرستد پيام بيا ساقي آن مي که عکسش ز جام
که جمشيد کي بود و کاووس کي بده تا بگويم به آواز ني
که با گنج قارون دهد عمر نوح بيا ساقي آن کيمياي فتوح
در کامراني و عمر دراز بده تا به رويت گشايند باز
زند لاف بينايي اندر عدم بده ساقي آن مي کز او جام جم
چو جم آگه از سر عالم تمام به من ده که گردم به تاييد جام
صلايي به شاهان پيشينه زن دم از سير اين دير ديرينه زن
که ديده‌ست ايوان افراسياب همان منزل است اين جهان خراب
کجا شيده آن ترک خنجرکشش کجا راي پيران لشکرکشش
که کس دخمه نيزش ندارد به ياد نه تنها شد ايوان و قصرش به باد
که گم شد در او لشکر سلم و تور همان مرحله‌ست اين بيابان دور
به کيخسرو و جم فرستد پيام بده ساقي آن مي که عکسش ز جام
که يک جو نيرزد سراي سپنج چه خوش گفت جمشيد با تاج و گنج
که زردشت مي‌جويدش زير خاک بيا ساقي آن آتش تابناک
چه آتش‌پرست و چه دنياپرست به من ده که در کيش رندان مست
که اندر خرابات دارد نشست بيا ساقي آن بکر مستور مست
خراب مي و جام خواهم شدن به من ده که بدنام خواهم شدن
که گر شير نوشد شود بيشه‌سوز بيا ساقي آن آب انديشه‌سوز
به هم بر زنم دام اين گرگ پير بده تا روم بر فلک شير گير
عبير ملايک در آن مي سرشت بيا ساقي آن مي که حور بهشت
مشام خرد تا ابد خوش کنم بده تا بخوري در آتش کنم
به پاکي او دل گواهي دهد بده ساقي آن مي که شاهي دهد
بر آرم به عشرت سري زين مغاک مي‌ام ده مگر گردم از عيب پاک
در اينجا چرا تخته‌بند تنم چو شد باغ روحانيان مسکنم
خرابم کن و گنج حکمت ببين شرابم ده و روي دولت ببين
ببينم در آن آينه هر چه هست من آنم که چون جام گيرم به دست
دم خسروي در گدايي زنم به مستي دم پادشاهي زنم
که در بيخودي راز نتوان نهفت به مستي توان در اسرار سفت
ز چرخش دهد زهره آواز رود که حافظ چو مستانه سازد سرود
به ياد آور آن خسرواني سرود مغني کجايي به گلبانگ رود
به رقص آيم و خرقه‌بازي کنم که تا وجد را کارسازي کنم
بهين ميوه‌ي خسرواني درخت به اقبال داراي ديهيم و تخت
مه برج دولت شه کامران خديو زمين پادشاه زمان
تن آسايش مرغ و ماهي از اوست که تمکين اورنگ شاهي از اوست
ولي نعمت جان صاحبدلان فروغ دل و ديده‌ي مقبلان
خجسته سروش مبارک خبر الا اي هماي همايون نظر
فريدون و جم را خلف چون تو نيست فلک را گهر در صدف چون تو نيست
به دانادلي کشف کن حالها به جاي سکندر بمان سالها
من و مستي و فتنه‌ي چشم يار سر فتنه دارد دگر روزگار
يکي را قلمزن کند روزگار يکي تيغ داند زدن روز کار
بگو با حريفان به آواز رود مغني بزن آن نوآيين سرود
که از آسمان مژده‌ي نصرت است مرا با عدو عاقبت فرصت است
به قول وغزل قصه آغاز کن مغني نواي طرب ساز کن
به ضرب اصولم برآور ز جاي که بار غمم بر زمين دوخت پاي
بگوي و بزن خسرواني سرود مغني نوايي به گلبانگ رود
ز پرويز و از باربد ياد کن روان بزرگان ز خود شاد کن
ببين تا چه گفت از درون پرده‌دار مغني از آن پرده نقشي بيار
که ناهيد چنگي به رقص آوري چنان برکش آواز خنياگري
به مستي وصلش حوالت رود رهي زن که صوفي به حالت رود
به آيين خوش نغمه آواز ده مغني دف و چنگ را ساز ده
ببين تا چه زايد شب آبستن است فريب جهان قصه‌ي روشن است
به يکتايي او که تايي بزن مغني ملولم دوتايي بزن
ندانم که را خاک خواهد گرفت همي‌بينم از دور گردون شگفت
ندانم چراغ که بر مي‌کند دگر رند مغ آتشي ميزند
تو خون صراحي و ساغر بريز در اين خونفشان عرصه‌ي رستخيز
به ياران رفته درودي فرست به مستان نويد سرودي فرست